شهریار کوچولو

 دیگر تو را در خواب هم نمی بینم

                                             حتی خیال من

                                                                   رخساره ی تو را

                                                                                            از یاد برده است












 

+نوشته شده در سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:,ساعت8:25 بعد از ظهرتوسط شهریار کوچولو | |

 خوشحالم از اینکه وبلاگم برام دفترچه خاطراتم هست و می تونم هر چیزی که تو ذهن وقلبم هست رو بنویسم

من نوشتن رو دوست دارم باعث میشه که حس خیلی خوبی بهم دست بده

واسه همینه که این وبلاگ رو دارم

+نوشته شده در یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:,ساعت4:3 بعد از ظهرتوسط شهریار کوچولو | |

 7 آذر روز تولدم بود

امسال دوستای بیشتری روز تولدم رو تبریک گفتن حس خیلی خوبی بود کلی خوشحال شدم همشون خوشحالم کردن خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

چند روز بعدشم دوستام رو دعوت کردم و یه جشن کوچیک گرفتم خیلی عالی بود از همشون واقعا ممنونم کاری کردن که تولدم واسم یه روز فراموش نشدنی بشه هیچوقت یادم نمیره که چه روز قشنگی رو در کنار دوستام گذروندم

واقعا عالی بود عالیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

خوشحالم از اینکه دوستایی دارم که دوستم دارن و برام ارزش قایل هستن و من رو همین جوری که هستم دوست دارن و از من واسه خواسته هاشون  سواستفاده نمی کنن

امیدوارم سال دیگه تولدم رو  با همه این دوستام و دوستای بیشتری جشن بگیرم و لحظه قشنگتری داشته باشم

یه حس خاصی نسبت به روز تولدم دارم نمی دونم چه جوری بگم که چه حسیه

از همه مهم تر اینکه روز تولد مامانم هم با من یکیه

+نوشته شده در یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:,ساعت3:53 بعد از ظهرتوسط شهریار کوچولو | |

 خوشحالم از اینکه آدم ها وچیزایی که باعث ناراحتی قلبم و روحم میشدن از قلب و روحم بیرونشون کردم اینجوری الان حس خوبی دارم

زندگیم پر از آرامش و از چیزای خوب زندگیم لذت می برم

به این میگن زندگی 

+نوشته شده در سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:,ساعت2:42 بعد از ظهرتوسط شهریار کوچولو | |

 سلام

نمی دونم باید از کجا شروع کنم نمی دونم چه جوری باید بگم

فقط اینکه فکر نمی کردم جواب من بعد از 5 سال دوستی این باشه

فکرشم نمی کردم من براش فقط یه شی واسه سو استفاده باشم

این دوستی که میگم دختر

راستش همیشه سر هر چیزی با حرفاش بهم می فهموند که حسود و ناراحتم می کرد(اسم این دوستم رو می ذارم مریم( 

نمی دونم چرا ولی من همیشه بی خیال می شدم و باز می بخشیدمش

تا یه مدت پیش که یکی از دوستام(مونا) که من بیش از اندازه دوسش دارم به این دوستم گفته بود که واسه داداشش ازم خواستگاری کنه

خوب اونم اومد بهم گفت بعدم گفت اگر من جای تو بودم قبول می کردم

منم گفتم که داداش مونا رو نمی شناسم  پس تو فعلا هیچی نگو تا خودم بهت بگم

نمی دونم بعد یه روز یا مونا پیاده شد و مطمینن در مورد این قضیه باهاش حرف زد

منم کم کم که مونا در مورد داداشش حرف می زد و داداشش میومد دنبالمون تا حدودی شناختمش و متوجه شدم از نطر فکری با هم جور نیستیم

هر وقت مونا با شوخی هم که شده این موضوع رو می گفت بهش می گفتم نه

دلم نمی خواست هیچ جوره مونا رو از دست بدم

یه بار مریم یه رفتاری کرد که متوجه شدم حسودیش میشه

این موضوع گذشت مریم ازم خواست که اونو به مونا پیشنهاد بدم

گفت دلش می خواد با داداش مونا ازدواج کنه و اون مردیه که اون دلش می خواد

منم خواستم به خاطر 5 سال دوستی که با هم داشتیم این کار رو واسش بکنم از اون گذشته من که داداش مونا رو نمی خواستم

یه چیزایی از دوستام فهمیدم که متوجه شدم مونا از مریم واسه داداشش خوشش نمیاد

واسه مونا اتفاق بدی افتاد و نمیشد که در مورد این موضوع باهاش صحبت کرد

یه مدت گذشت مونا ازم خواست که از مریم واسه داداشش خواستگاری کنم ازم نظر خواست منم گفتم خیلی خوبه و فورا به مریم خبر دادم تا خوشحال شه

بعد از این موضوع ار مریم که پرسیدم چی شد جوری جواب داد که مشخص بود نمی خواد بگه

منم ناراحت شدم

بعدم به مونا گفته بود که از من خبری نیست گفته بود که من بهش گفتم که داداش مونا خواستگارمه و حالا که رفته خواستگاری اون من ناراحت شدم 

مونا واسم تعریف کرد خیلی ناراحت شدم

مریم که بهم گفت خبری ازت نیست

همه چیزو گفتم و بهشم گفتم رفتارش خیلی زشت بوده

اونم گفت فکر نمی کردم ناراحت بشی

در این مورد با هر کسی مشورت کردم گفتن این واسه تو دوست نیست ولش کن

منم همین کارو کردم

الان خیلی بهترم

خوشحالم 

باید زودتر از اینا دوستی رو تموم می کردم

ولی همین حالا هم خیلی خوبه

+نوشته شده در سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:,ساعت2:22 بعد از ظهرتوسط شهریار کوچولو | |